از عبدالعظیم حسنی نقل شد که گفت شنیدم از امام جواد علیه السلام که حضرت فرمودند : زیارت نمی کند پدر مرا احدی از مردم که به وسیله باران یا سرما یا گرما در این راه اذیت شده است مگر اینکه خداوند متعال بدن او را بر آتش جهنم حرام می کند

اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ

شیخ عباس قمی در فوائدالرضوی میگوید : کاروانی از سرخس اومدند پابوس امام رضا (ع) ، یه مرد نابینایی تو اونها بود ، اسمش حیدر قلی بود.
اومدند امام رو زیارت کردند و از مشهد خارج شدند
و در منزلیه مشهد اُطراق کردند ، و به اندازه یه روز راه از مشهد دور شده بودند
شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم خسته ایم بخنیدیم و سر گرم بشیم
کاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی تکون میدادند ، بعد به هم میگفتند ، تو از این برگه ها گرفتی؟ یکی میگفت : بله حضرت مرحمت کردند
فلانی تو هم گرفتی؟ گفت : آره منم یه دونه گرفتم ، حیدر قلی یه مرتبه گفت : چی گرفتید؟
گفتند مگه تو نداری ؟ گفت : نه من اصلاً روحم خبر نداره ! گفتند : امام رضا برگ سبز میداد دست مردم ، گفت : چیه این برگ سبزها ، گفتند : امان نامه از آتش جهنم ، ما این رو میذاریم تو کفن مون قیامت دیگه نمیسوزیم ، جهنم نمیریم چون از امام رضا گرفتیم ، تا این رو گفتند
دل که بشکند عرش خدا میشود ، این پیرمرد یه دفعه دلش شکست با خودش گفت : امام رضا از تو توقع نداشتم ، بین کور و بینا فرق بذاری ، حتماً من فقیر بودم ، کور بودم از قلم افتادم ، به من اعتنایی نکردی
دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد ، گفت : به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیآم باید بگیرم ، گفتند : آقا ما شوخی کردیم ما هم نداریم ولی هرچه کردند آروم نمیگرفت خیال میکرد که اونها الکی میگند که این نره

شیخ عباس میگه : هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره بر میگرده ، یه برگه سبزم دستشه ، نگاه کردند دیدند نوشته : اَمانٌ مِّنَ النار انا ابن رسول الله على بن موسى الرضا
گفتند : این همه راه رو تو چه جوری یه ساعته رفتی ؟ گفت : چند قدم رفتم ، یه آقایی اومد گفت : نمیخواد زحمت بکشی من برات برگه امان نامه آوردم بگیر و برگرد